عقابی در آرزوی پرواز

کوه بلندی و لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. روزی زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد  و برسد به داستان ما!

بر حسب اتفاق تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از آن تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

روزی تخم شکست و جوجه عقابی زیبا از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که باور کرد که چیزی جز جوجه خروسی بیش نیست.

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.

تا اینکه روزی در مزرعه مشغول بازی، متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

جوجه عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

گاهی باید به افسانه های ذهن دل داد! در آن میان کسی نبود به او بگوید: تو همانی که می اندیشی، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی، به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن: تو خروسی و خروس هرگز نمی تواند بپرد. عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.

اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند: رویای تو به حقیقت نمی پیوندد.

عقاب کم کم باور کرد. بعد از مدتی دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت!

5/5 - (6 امتیاز)
فیسبوک
توییتر
لینکدین
پینترست
ردیت
اسکایپ
تلگرام
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما