تلاشهای گوناگونی بهمنظور ارائهی یک تعریف روشن برای نبوغ و نابغه انجام شده است.
«فرهنگ وبستر» نابغه را چنین تعریف کرده است: «کسی که توانایی فطری ذهنی یا استعدادی منحصربهفرد داشته باشد، کسی که روحیهی او الهامبخش یا زندگیبخش یک قوم باشد، کسی که والاترین استعدادهای ذهنی بهصورت موهبت به او اهدا شده باشد.»
عموما نوابغ انسانهایی بسیار باهوش شناخته میشوند و ضریب هوشی، یا هوشبهر (IQ)، یکی از معیارهای تعیین نبوغ شناخته شده است.
برای مثال زمانی ضریب هوشی ۱۴۰ یا بیشتر را ملاک قرار میدادند، اما چنین کوششهایی ممکن است به ملاکی فریبنده منجر شود.
پژوهشها نشان داده است که تقریبا تمام کودکان نوابغی خلاقاند. یک محقق، آزمونهای سنجش تفکر خلاق را در مقاطع مختلف سنی بر روی ۱۶۰۰ کودک انجام داد. در آزمونهای اولیه که وقتی کودکان بین سه تا پنج سال قرار داشتند، انجام شد، ۹۸ درصد کودکان در طبقهبندی نابغه قرار داشتند.
وقتی همین کودکان آزمونهای مزبور – دقیقا همان آزمونهای قبلی – را پنج سال بعد (سنین ۸ تا ۱۰ سال) انجام دادند، فقط ۳۲ درصد در همان سطح قبلی قرار داشتند. پنج سال بعد (سنین ۱۳ تا ۱۵ سال) این رقم به ۱۰ درصد کاهش یافت. در مورد دویست هزار فرد بالغ بالای بیست و پنج سال همان آزمونها اجرا شد. فقط ۲ درصد در سطح نابغه قرار داشتند.
این پژوهش نشان میدهد که در واقع همهی ما نابغه به دنیا میآییم. هر کودکی یک نابغهی بالقوه است، اما کشف نبوغ ویژهی هر کودک خود به نبوغ و بصیرت ویژهای نیاز دارد که به ندرت ممکن است در کودکستانها و مدارس یافت شود.
نبوغ ذاتی، یک استعداد بالقوه است که بدون قرار گرفتن در یک محیط مثبت اجتماعی و بدون یادگیری مهارتهای لازم، نمیتواند شکوفا شود.
دوست دارم با یک مثال این مطلب را روشنتر کنم. سنگ مرمر عنصری زیباست که در طبیعت به شکل یک توده وجود دارد. این هنر و خلاقیت مجسمهساز است که مرمر را از یک تکه سنگ خام، به یک شیء زینتی و باارزش تبدیل میکند.
در مقابل، یک مجسمهساز ناوارد میتواند همین سنگ را خرد کند و از بین ببرد و نتیجه کارش از سطل زباله سر درآورد.
پتانسیل و استعداد درون هر فرد نیز مانند همین سنگ مرمر خام است و شخص بسته به مهارتی که میآموزد و استفادهای که از آن میکند، ممکن است سر از زندان یا تالار افتخارات درآورد.
بنابراین نوابغ نابغه به دنیا نمیآیند بلکه همه با استعداد و نبوغ ذاتی بالقوه به دنیا میآیند که باید کشف و شکوفا شود.
نابغه متفاوت است. بسیاری از نوابغ بزرگ در کودکی حتی کندذهن به حساب میآمدند.
آلبرت اینشتین خیلی دیرتر از بچههای معمولی صحبت کردن را آغاز کرد. طبق ادعای خود اینشتین، او تا سن سه سالگی حرف زدن را آغاز نکرده بود و بعد از آن هم حتی تا سنین بالاتر از نه سالگی، بهسختی صحبت میکرد. به دلیل پیشرفت کند کلامی اینشتین و گرایش او به بیتوجهی به هر موضوعی که در مدرسه برایش خستهکننده بود و در مقابل توجه صرف او به مواردی که برایش جالب بودند، باعث شده بود که برخی همچون خدمه منزل آنها، او را کندذهن بدانند.
پابلو پیکاسو فقط به کمک پدرش که در تمام کلاسها در کنارش مینشست، توانست مدرسه را به پایان برساند. توماس ادیسون همیشه نمرات پایین در درس علوم میگرفت. آیا کسی در مدرسهی ادیسون یا اینشتین میتوانست آیندهی این دو نابغه را پیشبینی کند؟ پس بهجای قبول این باور که «نوابغ در کودکی شناخته میشوند» باید بپذیریم که در درون هر کودک، نابغهای نهفته که همیشه در انتظار آشکار شدن است.
اشخاصی که در یک زمینه نابغه به نظر میرسند، الزاما در سایر زمینهها نبوغی از خود بروز نمیدهند. با اینکه نوابغی چون لئوناردو داوینچی و گوته وجود داشتهاند که نبوغی چندبعدی و چندرشتهای را بروز دادند، اما تعداد دیگری از آنها مانند بتهوون که ناشنوا بود و هلن کلر که نابینا و کر و لال بود، قطعا نشان دادند حتی نوابغی وجود دارند که تواناییهای یک فرد معمولی را هم ندارند ولی میتوانند نابغه باشند، چه رسد به افراد معمولی. دکتر الینیکف بر مبنای تحقیقات خود معتقد است که:
«هر کودک و هر فردی میتواند نابغه باشد. تاریخ نشان میدهد که همه این فرصت را دارند.»
باید بدانیم که بین فرد عادی و نرمال و فرد بیمار و روانرنجور تفاوت وجود دارد. افرادی وجود دارند که مریض ولی عادی هستند، افرادی هم وجود دارند که سالم ولی غیرعادی هستند.
شخصی مانند ونسان ونگوگ ممکن است بیمار بوده باشد اما شخصی عادی شناخته شده است، به این علت که او آثار مثبت و بدیعی خلق کرده است. شخصی مثل هیتلر شاید سالم بوده باشد اما غیرعادی شناخته شده و این به دلیل مخرب بودن فاجعهآمیز او است.
گاهی این نابغه نیست که دیوانه است، بلکه جامعهای که او در آن زندگی میکند دیوانه است. جوردانو برونو، فیلسوف ایتالیایی، به علت اعتقاد به جهانهای متعدد سوزانده شد. آیا این جنونآمیز نبود؟ چه اشکالی داشت اگر او اینگونه فکر میکرد؟ گالیله را شکنجه دادند و او مجبور به پس گرفتن رسمی نظریهاش در مورد چرخش زمین شد تا زنده بماند. سقراط محاکمه، محکوم و اعدام شد، فقط به این علت که در بازار با جوانان بحث میکرد.
اینها روشهایی بودند که جوامع گذشته و اغلب دیوانه، با آینده مبارزه میکردند. اینشتین بهعنوان یک مثال نسبتا معاصر خیلی خوششانس بود که در جامعهای متمدنتر زندگی میکرد، در غیر این صورت ممکن بود او نیز به سرنوشت پیشینیانش دچار شود. هرچند که او نیز طعم جنون تودهای را چشید و بعد از چند سال آوارگی در نهایت عطای وطنش را به لقایش بخشید. در نهایت میتوانیم بگوییم که نابغهها هم بهاندازهی بقیه مردم ممکن است سر از تیمارستان درآورند. تفاوت در آن است که دیوانگی نوابغ در تاریخ ثبت میشود و جنون سایر مردم صرفا در مدارک پزشکی.
بعضی های می گویند نابغه شدن شانسی است!!؟
برای مثال ویلهلم رونتگن، رادیواکتیویته را وقتی کشف کرد که به طور تصادفی مقداری از آن را که در کنار فیلم عکاسی در کاغذ سیاهی پیچیده بود. او اتفاقی فیلمها را ظاهر کرد و متوجه نقاط سفید رنگ عجیبی بر روی فیلم عکاسی شد. این نقاط نشاندهندهی وجود اشعههایی ناشناخته (اشعه X) بودند که بر خلاف اشعههای معمولی از کاغذ سیاه عبور میکردند. ممکن است برخی بگویند رونتگن خوششانس بوده ولی دیگران لزوما این کشف را خوششانسی تلقی نمیکنند.
در نظر بگیرید که یک شخص معمولی چند وقت یکبار ممکن است سر و کارش به مواد رادیواکتیو بیفتد و فیلم عکاسی را به طور اشتباهی کنار آنها بگذارد؟ رونتگن یک محقق بود. او دیر یا زود به این کشف میرسید. در آن زمان چنین تحقیقاتی در آزمایشگاههای متعددی انجام میشد، حال اگر رونتگن آن را کشف نمیکرد شخص دیگری به این کشف کم و بیش تصادفی میرسید.
شانس همیشه به سراغ ذهنهای آماده میآید.
نابغهها محققانی ژرفنگر هستند. آنها همیشه گوش به زنگاند و به همین علت هم به نظر میآید که آنها همیشه در زمان مناسب، در جای مناسب قرار دارند. معمولا شانس و تصادف هم در این موارد، حاصل سالها کار دقیق در حوزهای است که آن کشف در آن صورت گرفته است.
وقتی طبیعت میخواهد کاری انجام شود، نابغهای را برای انجامش خلق میکند.
شما در این باره چه دیدگاهی دارید…؟
دوستدارتان